شهیری را گفتند ای خادم تمهید باز حیلت ساز ، ای همه فن حریف از های دو چشم فرهنگ ربوده و راه سیاست فرهنگ گشوده ، چگونه خود را در انظار و اقوال ، ثبت و جاری ساختی ؟ گفت از راه بندبازی روی نردبان ترقی و هیاهوی دغدغه و شانتاژ بسیار .
توضیح بیشتر خواستند ؛ _ درآمد که مهمات را ریز دیدم و خرده ها را درشت . در هر نزاعی وارد شدم و طرف غالب را گرفتم و بر مغلوبان ، باران نصیحت . و چون کارگر نمی افتد تهدید و اگر افاقه نمی کرد تطمیع . و فرجام ، اگر نمی شد آنگونه که می خواستم ، به تخریب متوسل می شدم که پناه بر خدا ، از همه بیشتر این توان را دارم اگر قابل بدانید .
جملگی گفتند ؛ خواهش می کنیم !
یکی دو تن که خواهش نکردند ، او را گران آمد . سری به سیاست تکان داد و چشم و ابرویی در هم کشید . در گوش آن یکی دو تن نجوا کرد ؛ نمایشی برایتان راه بیندازیم که صد مرحله بیشتر از این خواهش کنید ! مرا نشناخته اید . بروید که از امروز مرده اید از آن جهت که شکر خورده اید زیاده از قدر و قیمت کوپن تاریخ گذشته تان .
پرده اول :
شهیر ، تمارض کرد و عارض شد که ایهاالناس ، دغدغه ای عام المنفعه در سر دارم و نمایشی را تدبیر می کنم که از کیوان و مشتری و مریخ و صنوف و محافل رسمی و اسمی منت گذارده اند و دعوت پذیرفته اند . مگر یک دو تن یاغی طاغی که مرض منع و انسداد جمال دارند و در بند این خیال که می توانند بر فنون فرهنگ و نقوش رنگارنگ ، بدل بزنند . این بگفت و در غش فرو شد . مشتی آب از آبنمای منقش بر صورت مشوش او پاشیدند تا منت گذاشت و بهوش آمد .
ارباب ناظر برآشفتند که این یک دو تن کیستند ؟ مگر در باغ نیستند؟ چه می گویند و می پویند . این طفلک فرهیخته که از دست رفت ! دریغ از مهر و مروت ! اطرافیان تکرار کردند ؛ yes ،بله ، All right ، دریغ از مهر و مروت ! شهیر تبسمی از سر رضایت ، عنایت فرمود و برای آن یک دو تن S.M.S فرستاد که آدرس مزارتان را بدهید .
پرده دوم :
یک دو تن را تعجبی همراه با ملال پدید آمد و فردا روز تکلیف که مرده اند یا زنده ، از دوستان نزدیک پرسش آغاز کردند . اصحاب درگیر ، هر یک به دلسوزی و رفع سوء ظن برآمدند مختلف القول ؛ آقا زنده اید این حرفها کدام است ؟
دیگری غرید ؛ این یک دام است ! مبادا فروغلطید ! آنکه دستی در خلوت و خطی در جلوت داشت ، قصه را وهم ابلیس انگاشت و نظر سوء او در جمع اخوان رسم و معنی که باید مراقب بود . از جمله سانتیاگو نامی که شوریده ای بی معاش بود و منصبی نداشت از سر جنون خردمندی شاید به کیوان اشاره نمود و هرچه گفتند ، از سخن نحوست کیوان و تأثیر شگرفش بر ویرانگری و تخریب برنگشت . شب که به خانه درآمد بعد از صرف سوپی که از قلم گاو به جوش و خروش آمده بود سردی مزاج خود را با خرمای خرد متعادل کرد و کیوان کدورت و کینه را نشانه گرفت و مترصد شد که کیوان را چگونه این همه فرصت فراهم آمد که ملبس به میانجی ، بر امور مهمه ی حدود و ثغور اسم و رسم اهل حکمت ، نظر کیف و کم گشاید . هرچه رصد کرد ، کیوان کاستی داد و نشانه ی راستی بنهاد . سانتیاگو خسته و کلافه را خواب در بر گرفت . کیوان به خوابش در شد . و نیشخندی به شیطنت که ای سانتی کوچک _ ایضاً کوتوله _ شهیر تمهیدباز حیلت ساز از ماست . در او مپیچید که در شما می پیچیم تا راه راست نشناسید . سانتیاگو کله خر که فکر کرد دارد فیلم می بیند و یا نقش مقابل وکیل مدافع شیطان را بازی می کند سینه سپر کرد و داد سخن در داد ؛ فکر کرده ای که می توانی فرهنگ را ملعبه کنی ؟ بیچاره ات می کنیم ، نابودت می کنیم ! کیوان حلقه هایش را بازی داد و در حالی که 360 درجه به کمر خود تاب می داد با لحن مارلون براندو در پدر خوانده گفت : فرهنگ لغت را باز کن و در مورد این اسم و معانی آن دقت کن ؛ ((زرشک)) سانتیاگو که حس گرفته بود مشت خود را به طرف کیوان نشانه گرفت . کیوان که دید طرف ترکتاز است سریع عکس العمل نشان داد ؛ صبر کن ! و چند صحنه از رویداد های اخیر فرهنگی را به سانتیاگو نشان داد .
پرده سوم پلان یک ؛
کیوان سانتیاگو را لب کارون فرود آورد تا کرال پشت و سینه را بیاموزد و همانگونه خیس خیس او را به جشن اختتام و اضمحلال نمایشات جدیده برد که اندر مکان فوق ، پری های توری پوش ، کانه و دوشیزگان زیر خط فقر جملگی سینه چاک به فقان آمده از خاک و افلاک سماع سنجاب و سوپاپ می نمودند و عقده ها می گشودند . سانتیاگو که از دین و دانش تهی شده بود و احوالاتش ... شده بود ، کیوان را پرسید ؛ اینجا کجاست کیو ؟ کیو با کنامه و کشدار درآمد که اَه و از .
پرده سوم پلان دوم
کیو گفت , نسخه ی جدیده ای از کشکول پر کن فقرا می نمایمت زیراک ، انفصال معانی تو را نشاید که رویت را کم کنی و در مشاهیر ما مپیچی .
به تالار تاریک در شدند و بر کرسی های مشاهده جادو نشستند . سانتیاگو از صحنه های آغازین که انفجارات و التهابات غریبه و شدیده ، انگشت حیرت به دماغ وحشت فرو می برد متحیر که اوستا اسپیلبرگ باید برود جلو به قصد بوق زدنی . الیورا استون کیلویی چند ؟ کوبرینگ هم که تمام فلزی اش را غلاف کرد و مرد . پرسید این فیلم را چه نام است ؟ کیوان در تاریکی لحن بر اندویی اش گل کرد و گفت , یواش بابا ، و آهسته ترنم کرد ؛ فکر کنم ؛ ((نجات سعید رایان!)).
سانتی اعتراض کرد , استهزا می کنی ؟ این فیلم چه جای اما و اگر دارد ؟ کیوان گفت :
- البته آهسته و در گوش سانتیاگو -_احمق نمی بینی این همه لشکر و توپ و تانک مسلسل دنبال چه هستند ؟ کاری کرده ام کارستان .در پوستین دراویش هم می روم . قریب به دو میلیارد سرمایه سوق دادم که یک کرور آدم و ابزار و جلوه های ویژه و تیپ و توپ و تانک به تمنای وصال چهار تن طلا _ سانتیاگو سگالید خوب وجه تسمیه پیشرفته تری است از (( به خاطر یک مشت دلار !_ زمین و زمان را به هم بریزند و با هم بستیزند . مارلون براندو اینبار با صدای شیک و شکیبایی ابلیس زمزمه می کند ؛ فرهنگ لغات را نبند ؛ فتاملو جداً فی المصدر و المعانی العدیدة ((الکشک))!
پرده سوم پلان سه ؛
کشک کیوان کارگر افتاد . فرود آمدند فرود آمدنی ، جلوی در موزه ، جوان پا به سن گذارده ای ، نمایش دیگری از بلاهت راه انداخته بود . با شلنگی در دست ، باغچه ی جلوی پیشخوان موزه را آبیاری می کرد و هر که هر چه می گفت نمی شنید . سانتیاگو در کیوان خیره شد . کیوان فهمید و به پاسخ درآمد که ؛ این ج.انک گستاخ از مشاهیر دیگر ماست ، به حرف هیچ کس گوش نمی دهد مگر حرف هایی از جنس آتش ! باغبان مطلق تا حضور کیوان را دریافت ، خود را باخت ، سر شیلنگ را رها کرد ، دستهایش را باز نمود و برای کیوان آغوش گشود و او را سخت در خود فشرد ، فشردنی . سانتیاگو مانده بود که انگشت حیرت را اینبار باید کجا فرو کند طرف چشمش نشانه رفت به قصد کور شدنی و خلاصی از عجایب خفت بار ! که کیوان دستش را گرفت و داخل باغ کشید . همه ی باغ همان بود که در ورودی نمایش می دادند ؛ گرفتن شلنگ بر آبران و تحقیر زائران . در داخل نه از باغ خبری بود نه از ایران . سانتیاگو به مرز التقاط آب و روغن می رسید . حکمت کهن منظر جدید ؟ باغ ایرانی ؟ بروشور فخیمه چه می گوید ؟ این مرده شوی ورودی چه می گوید ؟ م چه می گویم ؟ کیوان چه می گوید ؟ شما چه می گویید ، اصلاً کی ! چی می گوید ؟ کیوان که حال سانتیاگو را دید پرسید ؛ چه مرگت شده است که با خود در تنازعی ؟ حالا کجایش را دیدی ؟ مرا نشانه می روی ؟ اسکیزه می کنی ؟ می خواهی با من بستیزی ؟ می خواهی چیز هایی را به تو نشان بدهم که اسم و رسمت را فراموش کنی ؟ تا تو باشی که با مشاهیر ما از در مخالفت بر نیایی .
سانتیاگو گفت : لعنت بر تو ای کیوان ! ای خدای ویرانی و مصیبت . ببین چه بلا هایی که بر سر ما در نیاورده ای .
کیوان این بار واقعاً بر آشفت بر آشفتنی و با صدای خودش غرید ؛ چرا مرا نفرین می کنی ؟ من خدای ویرانی و مصیبت هستم درست . اما با مدیران فرهنگ سرزمینت چه می کنی ؟ که مدعیان آبادانی و ارتقاء بینش مردمند از آنها که هزاران بند کاغذ را با یک کاپوچینو سر می کشند آنها که در جابحایی آمار و ارقام دست ابلیس را از پشت بسته اند . به آنهایی که به جای سرویس دادن به مردم آنها را سرویس می کنند . به آنهایی که از این همه اشتباه و اغلاط سهوی در کتب آموزشی و فرهنگی ککشان نمی گزد . به آنهایی که در جعبه ی جادویی سموم نفسانی و پلشت خود را می ریزند تا تفرعن علمی و صنعتی بیگانگان با زد و بند مادی و انفعال و انحصار طلبی نفوس مطلق و معلق بی فرهنگ که در رگ و پی فرهنگ رخنه کرده اند سنخیت موازی و همسو بیابد تا کار شیطان و شیاطین به مانع و موانع بر نخورد . کجایی سانتیاگو ؟ کجایی ؟
سانتیاگو اندکی به خود آمد ، به خود آمدنی . در کیوان نگریست ، نگریستنی ؛ باژگونه اوضاعی است ، حالا تو شده ای حامی دلسوز فرهنگ ما و مرا استیضاح می کنی ؟ کیوان خندید ، خندیدنی ؛ نه آقای ترکتاز . قافیه را مباز . کار من ویرانگری است و اگر حمایتی رواست مدیران فرهنگی شما را سزاست که دانسته و ندانسته با مزد و بی مزد آب به آسیاب دبوری می ریزند و زحمت مرا کم می کنند . سانتیاگو را در معنای دبوری توقف آمد . کیوان گوشه لپ او را گرفت و گفت ؛ گوگوری مگوری ! رگ غیرت سانتیاگو غلیان فرمود . کیوان ادامه داد ؛ ترجمه اش می شود ؛ گو_گوری تو گم کن ، خسته ام کردی !
پرده چهارم پلان یک؛
صبح اول وقت ، به تقریب ساعت یک ربع به یازده سنه ی هشتاد و سه ، سانتیاگو از خواب سنگین بر شد . و بعد از دغدغه های فرهنگی بسیار و رویت پرده های ناگوار ، احساس کرد ، سوپ قلم گاو تأثیر شگرفی بر وهم و فهم او گذارده و انگار قضایا را راحت تر حلاجی می کند . تساهل مغز ، او را مبال کشید . با خو خالی کرد مه حالا چه باید نمود ؟ ناخود آگاه یاد آن شیخ سفید لاغر اندام افتاد که از فرط زهدو امساک ، بی اعتنایی به دنیا و اسباب عدیده مانند مسواک و پرهیز از خوراک ، دندانهایش به زردی گراییده بود ، گراییدنی . و موی بر صورت نداشت و رنگ بر رخسار . با قارقارکی گازی نام به خرام ، باغ اندیشه و هنر اهل اسلام را در نور دید به مدت زمان قلیل ، حدود بیست سال مدام . در شعر و داستان و نگار و نگارگری و گریم و درام . یک یک بیاموخت و بسط داد و دست ضد انقلاب بی فرهنگ را بست به تهدید و انهدام . دغدغه ی فرهنگ معنوی داشت آن نحیف دیروز و ظریف امروز و حریف فردا که هیچ مدعی نتوانست بر اراده معطوف به اقتدار فرهنگی جنابش خللی بیابد و راه طعنه گشاید و هنگام که عذرش بخواستند به قصد دلجویی و تفرج مزاج که بیش از آن به مغز مبارک نفشارد و قدری هم میدان به دیگران بسپارد . با سعه صدر پذیرفت ، همه چیز باغ را بنهاد ، حتی قلمی که در دست داشت . تنها چند قلم وسایل شخصی و آلات شخصی به قاعده ی چند وانت یدک کش که به چشم هیچکس هم نیامد از باغ بیرون برد . اغلب فرهنگیان دلسوز که در راستای خدمت به فرهنگ و بینش مردمان شبو روز نمی شناسند مطلق فرهنگ هستند اما چه سود که حسودان ناسپاسند . و افترا می بندند به عدد چند میلیون دلار و ضبط املاک مستقلات و این نارفیقان از عواقب در افتادن با خادمان درست و ریئسان چست نمی هراسند اما روزگار است دیگر ، یک عده دنیا را هم که داشته باشند
همین قدر که فهم و دغدغه فرهنگ ندارند ، آس پاسند ، شما به دل کی گسرید که گفته اند ؛ (( ز بد عهده و طعنه و قیل و قال نگیرد دل مردم رویین خصال )) . این چشم تنگان دنیا دار نگائاشتند تا سند وزین (( من و تناولی )) در تداوم اسناد زمین ، مانند (( من و سالواردوردالی )) ،((من و ویکتور وازارلی )) و ایضاً ((من و کمال الملک )) ، ((من و رضا عباسی )) باغ و بیلان فرهنگ را بیاراید .
گزارش سانتیاگو از خواب متأثر از سوپ قلم گاو ، دوستان را . هر کس در تعبییر خواب سانتیاگو ، پاراگرافت و جمله ای بست . در تکذیب و تردید در مشاهیر فرنگ ، خاصه شهیر حیلت ساز ، جناب ذلیل الجاه ملون . و برخی در آن سو یخواب غلطیدند که نکند ، خدای ویرانی و معصیت را به راه آورده اند و ایشان هم به دغدغه ی فرهنگ مبتلا گردیده و می خواهد با نیت حفظ حدود و ثغور مرز و میراث ، آستین بالا بزند و گل بکارد ، گل کاشتنی . کنجکاوی و تمایل دوستان سانتیاگو ، همه را بر آن داشت که کیوان را با هم ببینند. گفتند؛ اما چطور ؟ ما که سوپ قلم گاو نخورده ایم . یکی گفت ؛ کاری ندارد می خوریم و می خوابین و کیوان را می خوانیم .
آمیز ناصر سیف الکنایات
- ۰ نظر
- ۲۳ تیر ۹۳ ، ۱۸:۱۶